من عاشق خدایم(((عشق دلم خدائیست)))
 
 

 عکس   مجموعه ای اس ام اس های گلچین شده برای تبریک روز تولد

 

بهترین آهنگ زندگی من تپش قلب توست و قشنگ ترین روزم روز شکفتنت. تولدت مبارک

تمام وجودم را در قلبم ، قلبم را در چشمانم ، چشمانم را در زبانم
خلاصه می کنم تا بگویم روز تولدت مبارک

نون و پنیر رامک جیگر تولدت مبارک

عزیزم هدیه ی من برات یه دنیا عشقه
زنـدگیـم بـا بودنـت درسـت مثـل بهـشـته
تو خونه سبد سبد گلهای سرخ و میخک
عـــزیــزم دوستـــت دارم ، تولدت مبارک

اگه شکلات بودی شیرین ترین بودی ، اگه عروسک بودی بغلی ترین بودی
اگه ستاره بودی روشن ترین بودی و تا زمانی که دوست منی عزیز ترین هستی. روز تولدت مبارک

روز تولدت ستاره ها دمیدند ، پرستوهای عاشق به خونشون رسیدند
روز تولدت بخت من از راه رسید ، نیمه جونی،جون گرفت تشنه به دریا رسید
تکرار حرفهای منی مثل سرود زندگی ، عشقت شده برای من بود و نبود زندگی

داره بارون میاد خوب که نگاه کردم هوا که ابری نبود …
اون فرشته ها هستن که دارن گریه میکنن…
آخه یکی ازشون کم شده ، مهربون ترین تولدت مبارک

گل غنچه کرد و غنچه شکفت و خداوند در بهترین روز تاریخ زیباترین هدیه اش را به ما داد

دلم میخواد بدونی تو این همه ستاره ، هیچ کی اندازه ی من نگاتو دوست نداره
تولدت پر از نور خوش اومدی ستاره ، اگرچه از راه دور هیچ فایده ای نداره

در باغ جهان، دلم گلی می جوید ، امروز گل سپیده ات می روید
امروز دلم دل ای دل ای میخواند ، چون میلاد تو را خـدا مبارک گویـد

وجود زیبایت وارد دنیا می شود ، هدیه سالروزش این آوا میشود
عاشقی چون من بی پروا می شود ، در شعر تولد غرق رویا میشود
اینگونه سالی دگر ازعمر تو آغاز میشود

باشی نباشی پیش من تو بهترین هم نفسـی ، هر جای دنیا که میری به آرزوهات بـرسی
روز تولد توئه میـلاده هر چی خاطره ، روزی که غیره ممکنه هیچ جوری از یادم بره

زیباترین چشم انداز تندیس نگاه توست و قشنگترین لحظه لحظه روییدن توست
سالروز تولدت را با تقدیم یک سبد گل سرخ تبریک میگویم

خوشبختی من در بودن باتو است و روز تولد تو تقدیر خوشبختی من است
تو آمدی و عمیق ترین نگاه را از میان چشمان دریایی ات به وصال قلبم نشاندی
زیباترین گلهای دنیا تقدیم به تو ، بهترین عشق دنیا ، تولدت مبارک

امروز هوا دوباره ، حس قشنگی داره
نم نم عشق و مستی ، از آسمون میباره
ای گل گلدون من ، هزار سال زنده باشی
بسته به تو جون من ، تولدت مبارک

نمی دانم که دانستی دلیل گریه هایم را ، نمی دانم که حس کردی سکوتم را
ولی دانم که می دانی من عاشق بودم و هستم ، وجود ساده ات بوده که من اینگونه دل بستم
عزیزم همیشه عشق من هستی و خواهی بود ، تولدت مبارک

الهی جاده زندگیت هموار ، آسمان چشمانت صاف و دریای دلت همیشه آرام و زلال باشد
و هیچ وقت از دنیا خسته نباشی . . . تولدت مبارک


ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 21 تير 1390برچسب:, :: 15:29 :: توسط : ابوالفضل

((((مثلث برمــــــــــــودا))))



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 20 تير 1390برچسب:, :: 15:29 :: توسط : ابوالفضل

چنان عشقت پریشان کرد ما را

که دیگر جمع نتوان کرد ما را


سپاه صبر ما بشکست چون او

به غمزه تیرباران کرد ما را


حدیث عاشقی با او بگفتیم

بخندید او و گریان کرد ما را


چو بربط بر کناری خفته بودیم

بزد چنگی و نالان کرد ما را


لب چون غنچه را بلبل نوا کرد

چو گل بشکفت و خندان کرد ما را



به شمشیری که از تن سر نبرد

بکشت و زنده چون جان کرد ما را



غمش چون قطب ساکن گشت در دل

ولی چون چرخ گردان کرد ما را



کنون انفاس ما آب حیات است

که از غمهای خود نان کرد ما را



مرا هرگز نبینی تا نمیری

بگفت و کار آسان کرد ما را



چو بر درد فداقش صبر کردیم

بوصل خویش درمان کرد ما را



بسان سیف فرغانی بر این در

گدا بودیم سلطان کرد ما را



نسیم حضرت لطفش صباوار

به یکدم چون چون گلستان کرد ما را



چو نفس خویش را گردن شکستیم

سر خود در گریبان کرد ما را



کنون او ما و ما اوییم در عشق

دگر زین پس چتوان کرد ما را


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 20 تير 1390برچسب:, :: 15:5 :: توسط : ابوالفضل


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 20 تير 1390برچسب:, :: 15:4 :: توسط : ابوالفضل

سلام___________000000__سلام__________000000
__________000000000000______000000000000
______000000000000000000__000000000000000000
____00000000000000000000000000000000000000000
___00000000000000??000000000??00000000000000
__000000000000000??000000000??000000000000000
_0000000000000000??000000000??0000000000000000
_0000000000000000___000000000___0000000000000000
_0000000000000000___000000000___0000000000000000
_0000000000000000___000000000___0000000000000000
_0000000000___000000000000000000000___0000000000
__000000000___000000000000000000000___000000000
___000000000___0000000000000000000___000000000
_____000000000___000000000000000___000000000
_______00000000____00000000000____00000000
__________0000000_______________0000000
_____________0000000000000000000000000
_______________000000000000000000000
__________________000000000000000
___________________000000000000
______________________000000
_______________________0000
$?????? من آپــــــــــــــــــــــــ ـــم
$?????? من آپـــــــــــــــــــــ ــــــم
$?????? من آپـــــــــــــــــ ــــــــــم
_$?????? من آپــــــــــــــ ـــــــــــــم
___$?????? من آپـــــــــــــ ــــــــــــــم
______$?????? من آپـــــــــــــ ــــــــــــــم
________$?????? من آپــــــــــــ ـــــــــــــــم
___________$?????? من آپـــــــــــ ــــــــــــــــم
_____________$?????? من آپـــــــ ــــــــــــــــــــم
______________$?????? من آپـــــ ــــــــــــــــــــــم
______________$?????? من آپـــ ــــــــــــــــــــــــم
______________$?????? من آپــــــ ـــــــــــــــــــــم
_____________$?????? من آپـــــــــــ ــــــــــــــــم
___________$?????? من آپــــــــــــــ ـــــــــــــم
________$?????? من آپـــــــــــ ــــــــــــــــم
______$?????? من آپــــــــــــ ـــــــــــــــم؟
نظر فراموش نشــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــه


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 20 تير 1390برچسب:, :: 15:1 :: توسط : ابوالفضل

الهی ! هرگاه که تو را خواندم، پاسخم گفتي ...
الهی ! از تو تنها تو را مي خواهم ...
الهي ! چون تو حاضري چه جويم ... و چون تو ناظري چه گويم ...
خدايا ! مرا به خاطر شکايتهايم ببخش ...
خدایا ! از تو به خاطر آنچه برايم مقدر کرده اي متشکرم ...
الهي ! آن خواهم که هيچ نخواهم ...
خدايا! ما اگر بد کنيم، تو را بنده هاي خوب بسيار است، تو اگر مدارا نکني ما را خداي ديگر کجاست؟
الهي ! درمانده ام از دست خويش و به مدد فيض تو محتاجم ...
خدای من ! عاقبت همه ما را ختم به خير بگردان ...
الهي ! اگر من از تو جز تو خواهم، فرق ميان من و بت پرست چيست؟
خدایا ! آرامشي عطا فرما تا بپذيرم آنچه را که نميتوانم تغيير دهم ...
خدایا ! شهامت عطا فرما تا آنچه را مي توانم تغيير دهم ...
معبودا ! تو كيستي كه من اينگونه بي تو بي تابم ...
معبودا ! مرا بيشتر از پيش عاشق خود بگردان ...
خالقا ! بهتر آنست که جز تو کسي را براي خويش و به نام خويش مخوانيم یاریمان ده ...
پروردگارا ! عظمتت را شکر؛ شکوهت را سجده و مهربانيت را سپاس ....
خدايا ! به من صبر و بینشی عطا فرما تا در مشکلات و مصائب هم شاکرت باشم ...
خدايا ! مرا تنها وامگذار که تو بهترين دادرسي ...
خدايا ! مرا به گونه اي بساز و شکل بده و بتراش که مايه شرمساري تو نباشم ...
خدايا ! به ما معرفتي عطا كن تا بتوانيم آنطور كه تو مي پسندي زندگي كنيم ...
خداوندا ! اگر داشته هایم ذليلم مي کند ندارم کن ...
خداوندا ! اگر کاشتم اسير چيدنم مي کند بي کارم کن ...


ارسال شده در تاریخ : جمعه 17 تير 1390برچسب:, :: 16:34 :: توسط : ابوالفضل

سلام به دوستای عزیز و گرامیم

بشار جون؛راضیه؛مسعود؛مرتضی؛الناز و بقیه دوستان

بخدا شرمندتونم که اینقدر دیر به دیر میام اما واقعاً چند روزیه اصلاً دسترسی به اینترنت برام مشکل شده

به امید خدا یواش یواش درس میشه!



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:, :: 21:35 :: توسط : ابوالفضل


براساس یك ماجراى واقعى
مورچه هاى نگران اطراف سنگ قبرت مى خزیدند و با هر خزش خود نبودنت را به یادم مى آوردند.
پرندگان قبرستان ده دور افتاده مان وقتى دختر بچه اى چون من را بالا سر قبرمادرش مى دیدند برایم مى خواندند.
انگارشعرپرنده ها، فصل ها را نمى شناخت. ردیف هایش اندوه داشت. مثل تمام ردیف هاى با نشان و بى نشان آدم هایى كه درهمسایگى ات دفن شده بودند.
در وزن ثابت زمان، پیاله پیاله گلاب ازچشمان آبى ام مى گرفتم وغبار روى سنگ قبر بى نامت را پاك مى كردم. سكوت مرگ آور قبرستان لبخندهایم را بى رنگ مى كرد.
مروارید هاى بدلى از گردنبند زمان مى ریخت، مثل روزهایى كه ازعمر دوازده ساله ام جدا مى شد.
یادم مى آید از همان لحظه هایى كه چشم گشودم جاى دست هایت روى شانه هاى یخ زده ام خالى بود.
وقتى بچه هاى هم سن و سالم ترس ها و شادى هایشان را با مادرانشان قسمت مى كردند من بودم و تنهایى.
یك روز بابا نشانى قبرت را داد.
مثل همه آدم هایى كه نمى دانند چطور باید مرگ بابا و مامان بچه اى را به او حالى كنند بابا هم مانده بود چطور این خبرتكان دهنده را به من بگوید.
اما بالاخره گفت و از آن روز به بعد من ماندم و سنگ قبرى تنها.
وقتى بادهاى ملایم شروع به وزیدن مى كردند بابا غصه دار مى شد.
مى گفت مامانت عاشق بادهاى بهارى بود و براى همین اسمت را «نسیم» گذاشتیم.كاش مى دیدى در آن روزهاى یكنواخت چطورهر روز دوان دوان یك راست از مدرسه راهى قبرستان مى شدم.
بچه ها خستگى هایشان را به خانه مى بردند و من به گورستانى سرد...
آن ها سیر تا پیاز آن چه را دركلاس درس گذشته بود كنار اجاق هاى گرم و دیگ هاى پر از غذاى مادرانشان تعریف مى كردند و من تنهاى تنها كوله بارم را به نقطه اى پر سكوت مى آوردم.
سكوت؛ مادر! سكوت.سكوت اندوهناكى كه ازسینه هر قبر بلند مى شد دلم را به هم مى ریخت.
شب ها خواب بیدارى مى دیدم.
انگارهیچ وقت بیدار نبودم.
بابا مى گفت سال ها پیش در شهرى بزرگ خانه اى داشتیم اما بعد از مردن تو این ده را براى رسیدن به آرامش و فراموشى روزهاى گذشته انتخاب كرده است.
وقتى بزرگ تر شدم بابا از روزهاى عاشق شدنتان هم برایم كمى گفت. هرچه صندوقچه قدیمى روى طاقچه را زیر و رو كردم یك عكس بیشتر از تو پیدا نكردم.
عكس را در كیف مدرسه اى ام مى گذاشتم و با خود به هر طرف مى بردم.
فكر مى كردم اگر بزرگ شوم شبیه تو زیبا و موطلایى خواهم شد!
دلم نمى خواست بچه ها بدانند مامان ندارم. اما یك روز حالم درحیاط مدرسه بد شد.
خانم ناظم گفت سرایدار را بفرستید بابایش را بیاورد.
شك كردم.
آخر اگر این اتفاق براى هر كدام از بچه هاى دیگر مى افتاد خانم «فنایى» -ناظم - زودى مادر بچه ها را صدا مى زد.
همان موقع بود كه فهمیدم همه شاگرد و معلم ها مى دانند من مامان ندارم.
از آن روز به بعد دیگر دلم نمى خواست پا به مدرسه بگذارم.
مى دیدم همه با من مهربانى مى كنند اما نمى فهمیدم همه از روى ترحم است.
بچگى بود و یك دنیا فكر نپخته.
بهار و عید داشت مى آمد ،
عید.
تخم مرغ هاى رنگ شده.
هفت سین و سبزه هاى تازه جوانه زده.
بوى عید اما در خانه خالى وبى مادرما نمى آمد.
حال بابا هم بهتر از من نبود.
آشفتگى و حرف هاى ناگفته درنگاهش بى داد مى كرد.
«مجنون آسمان «لیلا»ى عاشق را از زمین خانه مان ربوده است انگار... » باباهمیشه این را مى گفت. هروقت حرفت مى شد به جاى این كه بگوید مادرت؛ اسمت را بر زبان مى آورد، لیلا!
خیلى وقت پیش بالاى قبرت درخت نارنج كاشته بودم؛ با همین دست هاى كوچكم.
هرروز هوایش را داشتم. مى خواستم وقتى كنارت نبودم حس تنهایى نكنى. اسم درخت را گذاشتم نسیم. نسیمى كه شب و روز دورسرت بگردد و در فصل هاى سرد و گرم حق فرزندى را برایت به جا بیاورد.
........................
اما درست ۶ سال پیش در آخرین غروب اسفند اتفاق عجیبى افتاد. برایت هفت سین آماده كردم.
بابا این كار را دوست نداشت اما آخرش حریفم نشد و كارى را كه دوست داشتم انجام دادم.
سینى مسى بزرگى از بازار خریدم وبا جان و دل «سین» ها را برایت چیدم.
وقتى به انتهاى گورستان رسیدم یك مرتبه خشكم زد ،مثل شاخه هاى خشكیده گیلاس در زمستان.
چند كارگر با بیل و كلنگ به جان قبرت افتاده بودند.
سینى هفت سین از دستم افتاد.
به درخت نارنجى كه كاشته بودم تكیه دادم.
جیغ زدم.
با ناخن هاى ریزم بر خاك كنار قبرت چنگ انداختم.
دلم مى خواست كارگران را تكه تكه كنم.
زبانم بند آمده بود. آب دهانم خشك شده بود. اگر كارد مى زدند خونم درنمى آمد.
گفتم آهاى...! این قبر مادرمن است، ولش كنید.دست بردارید. دور شوید. چه كار مى كنید ؟
بعد از هوش رفتم. روى زمین افتادم...
كارگرها زن مرده شور را پیدا كردند و بالا سرم آوردند.
وقتى چشم گشودم خود را در اتاقكى دیدم.
با نفس بریده گفتم چطور جرأت كردید خانه مادرم را خراب كنید.
زن پیر با نگاهى پر از آرامش گفت : دخترم آن قبرخالى است !
دهانم بسته شده بود.
شاید مى خواستند با این دروغ سرو صدایم بخوابد.
اماآن ها دروغ نمى گفتند مادر !
بابا سال ها پیش این قبردروغین را براى تو خریده بود تا هر وقت از او نشانى تو را گرفتم بى چون و چرا بگوید مرده اى.
باورش برایم سخت بود و هنوزهم هست.
همان روز با صورتى خیس رفتم پیش بابا. نمى دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت.
كلاغ ها گاه و بى گاه مى خواندند.
تا به بابا برسم هزار و یك سؤال در ذهنم نقش بست.
آن روز مروارید هاى بدلى دیگرى از نخ پاره پاره گردنبند زمان افتاده بودند.
حقیقتى مخوف در خواب هاى بیدار و بیدارى هاى خواب آلود وجود داشت كه هنوز آن ها را نمى دانستم.
بالاخره بابا را دیدم.
شاید هیچ وقت فكر نمى كرد بى استفاده ماندن قبردروغین مادر دستش را پیش من رو كند.
گفتم بابا فقط بگو چرا ؟؟
بابا هق هق گریست.
سر زخم هاى كهنه اش با این سؤالم بازشد انگار.
آن روز غروب بابا دلش مى خواست به قعر زمین فرو رود اما به این سؤالم جواب ندهد.
با دیدن چهره در همم از پا در آمد.
دریك لحظه به اندازه هزاران سال پیر شد.
بعد برایم گفت كه چقدرعاشق هم بوده اید و در شب هاى عاشقى ته كوچه بن بست تان آه مى كشیده و لیلا لیلا مى خوانده براى چشم هاى آبى ات.
چشم هایش بى حال مى شد وقتى نامت را بر زبان مى آورد.
گویى هزاران سال عاشقت بوده و هست.
بابا قصه زیباى روزى را برایم تعریف كرد كه بالاخره برادرهایت را براى ازدواج راضى كرده بود.
بابا گفت : «زیر یك سقف رفتیم. با عشق. وقتى لیلا تو را حامله بود شرط گذاشت اگر دختر باشى نامت را بگذاریم نسیم.»
گاه لبخند كمى در هق هق و نفس هاى بریده اش شنیده مى شد. در میان گریه خندیدنش مثل خرناسه هاى یك عقاب زخم خورده بود روى تپه هاى پست.
بابا وقتى مى خواست جمله آخر را بگوید رویش را برگرداند.
«اما همین كه تو به دنیا آمدى گفت دیگر نمى خواهمت. بچه ات را بردار برو مال خودت. طلاق مى خواهم.
لیلاى من طلاق گرفت و رفت، براى همیشه.
بعد از مدتى شنیدم با یكى از دوستان برادرش ازدواج كرده است.لیلا خیانت كرد نسیم جان!
این حق من و تو نبود.
از همان روزدیگر برایم مرد.
در آن شهر بزرگ غریب هیچ آشنایى نداشتم.
پدر و مادرم درشهر دیگر زندگى مى كردند.
قبلا هشدار داده و گفته بودند لیلا تكه ما نیست بیا پى یكى از دختران شهر خودمان. اما زیر بار نرفتم. همین شد كه دستت را گرفتم و به این ده آوردمت.
همان موقع هم سنگ قبرى خالى خریدم تا هر وقت مادرت را خواستى بگویم آن جاست.
زیر خروارها خاطره.»
.....................................
مادر! حالا نسیمت بزرگ شده و در هر وزش بادهاى ملایم و ناملایم این سؤال را از خود مى پرسد كه چرا؟
دلم مى خواهد بدانم به كدامین جرم دختر یك روزه ات را براى همیشه تنها گذاشتى و رفتى ؟
هنوز براى دیدنت بر سر این قبر مى آیم.
شنیده بودم مردم گاهى به هم مى گفتند «قبرى كه براى آن گریه مى كنى مرده ندارد» اما هیچ گاه معنى این حرف را نفهمیده بودم.
هنوز هم منتظر مى نشینم.
تو را كم دارم؛ لحظه به لحظه.
به دختركان ،۱۷ ۱۸ساله هم سن خودم حسادت مى كنم.
حالا دیگر حتى در این گورستان هم كسى را ندارم.
دلم مى خواهد توهم روزى براى دختر بى تابت غذایى بیاورى كه گرم باشد مادر.در دنیاى آدم هاى زنده اى كه هنوز نفس مى كشند و زیر قبرى خیالى پنهان نشده اند. برگرد مادر!



ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 8 تير 1390برچسب:, :: 17:25 :: توسط : ابوالفضل

حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر
داشت میرفت
گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم،
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد
 


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 8 تير 1390برچسب:, :: 17:22 :: توسط : ابوالفضل

سلام عزیزان

شرمنده که دیر به دیر آنلاین میشم و یا جواب احساسات و نظر های گلتون بهتون میدادم

چون تو این هفته باید عمل کلیه ام رو انجام می دادم بازم از همتون شرمندم

الآنم که دارم جواب میدم از طریقWi-Fi بیمارستانه!!!

بچه ها شرمندهم از اینکه دیگه دیر شده...

به بزرگواری خودتون ببخشید!!!


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 8 تير 1390برچسب:, :: 9:52 :: توسط : ابوالفضل

پاسخ بعضی سوِالات به زمان زیادی احتیاج دارد. برای پاسخ به این سوِالات بهتر است هر دوی شما وقت بگذارید. نگذارید نداشتن پاسخ برای یك سوِال مانع بررسی سایر سوِالات شود. اگر پاسخ یك سوِال به تفكر بیشتری احتیاج دارد ،فعلاً از آن بگذرید و به سراغ سوِال بعدی بروید. یادتان باشد بهترین ازدواج‌ها بر مبنای پایه و اساس محكم و قوی استوار شده‌اند. قبل از ازدواج این 25 سئوال را حتماً از همسر آینده خود بپرسید:……………………..

1) آیا شما می‌خواهید بچه‌دار شوید؟ اگر مایلید چند فرزند؟ 2) اگر زمانی مشخص شد من یا شما قادر به بچه‌دار شدن نیستیم، آیا قبول دارید كه فرزندی را از پرورشگاه بپذیریم و بزرگ كنیم 3) اگر در آینده صاحب فرزند شویم، آیا حاضرید او را به مهدكودك بفرستیم؟ در غیر این صورت چه كسی از او نگهداری خواهد كرد؟ 4) آیا مادر باید از شغل خود چشم بپوشد و از فرزندان نگهداری كند؟ در این صورت وضعیت مالی زندگی مشترك به چه وضعی در خواهد آمد؟ آیا مرد خانه قادر است در این صورت زندگی را به تنهایی اداره كند؟ 5) تعطیلات را چگونه بگذرانیم؟ آیا برنامه تعطیلات را دو نفری خواهیم گذراند یا حتماً باید با فامیل به تعطیلات برویم؟ 6) در مواقعی كه جر و بحث پیش می‌آید ، چه واكنشی نشان می‌دهید؟ آیا عصبانی می‌شوید؟ در صورت عصبانیت چه رفتاری از خود نشان می‌دهید؟ ‌7) نظر شما در مورد تعهد به زندگی چیست؟ در صورت خیانت از طرف خود‌تان یا من چه واكنشی نشان می‌دهید؟ 8) در مورد فرزندان چه رفتار و انطباقی مدنظرتان است؟ 9) عقاید مذهبی شما چگونه است؟ 10) در مورد روابط زناشویی چه‌نظری دارید؟ 11) در مورد مسائل مالی چه‌نظری دارید؟ درآمد هركدام از ما چگونه خرج می‌شود؟ 12) هزینه‌های زندگی بر چه مبنایی تعیین می‌شود؟ منبع درآمد چگونه است و آیا كفایت زندگی مشترك را می‌كند؟ آیا امكان پس‌انداز وجود خواهد داشت؟ 13) ‌2 سال، 5 سال، 10 سال و 20 سال آینده، خود را چگونه می‌بینید؟ 14) ساعات خواب و بیداری و كارتان چگونه است؟ صبح‌ها زود بلند می‌شوید؟ آیا عادت دارید شب‌ها تا دیروقت بیدار باشید؟ 15) چه‌كسی مسئول خرید منزل، پخت و پز و تمیز كردن است؟ آیا در این زمینه كمك می‌كنید؟ 16) عادت خرج‌كردن پول در شما چگونه است؟ هر ماه چه میزان پس‌انداز می‌كنید؟ 17) آیا در خانواده شما سابقه بیماری روانی وجود دارد؟ 18) در مورد مسائل زیر ، اهداف طولانی‌مدت و كوتاه‌مدت شما چگونه است: شغل، فرزندان، مالكیت منزل و هر نوع متعلقات كه به هر دوما مربوط است؟ 19) كجا زندگی خواهیم كرد؟ محل سكونت و منزل ما كجا و با چه شرایطی خواهد بود؟ ‌20) شهر محل سكونت ما كجا خواهید بود؟ آیا این شهر تغییر می‌كند؟ 21) آیا شغل شما به صورتی است كه مجبورید شب‌ها كار كنید؟ 22) آیا برای همسر آینده خود محدودیت‌هایی در ذهن دارید؟ 23) وقتی استرس دارید، ناراحتید و یا درگیری ذهنی شدیدی دارید، بهترین روش كمك به شما چیست؟ 24) اگر در ازدواج مشكلی پیش بیاید، تا چه مدت می‌توانید صبر كرده و مشكل را حل كنید؟ آیا مسئله‌ای در ذهنتان وجود دارد كه اگر در زندگی مشترك بروز كند به‌نظرتان غیرقابل ترمیم و جبران است؟ 25) پنج روش كوچكی كه شما به وسیله آن هر روز می‌توانید به همسرتان بگویید و نشان دهید كه دوستش دارید (البته بدون آنكه همسرتان تقاضا كند) چیست؟


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 8 تير 1390برچسب:, :: 9:30 :: توسط : ابوالفضل

یک توپ بسکتبال تو دست من چقدر ارزش داره و یک توپ بسکتبال تو دست های یک بسکتبالیست حرفه ای چقدر می ارزه ...

بستگی داره توپ تو دست کی باشه !!!

یک توپ بیس بال تو دست من شاید بی ارزش باشه و یک توپ بیس بال تو دست یک بازیکن بیس بال چندین دلار بیارزه ...

بستگی داره توپ تو دست کی باشه !!!

یک راکت تنیس تو دست من بدون استفاده است و یک راکت تنیس تو دست های آندره آقاسی میلیون ها دلار می ارزه ...

بستگی داره راکت تو دست کی باشه !!!

یک عصا تو دست من می تونه یه سگ هار رو دور کنه و یک عصا تو دست حضرت موسی (ع) دریای بزرگی رو می شکافه ...

بستگی داره عصا تو دست کی باشه !!!

یک تیر کمون تو دست من یک اسباب بازی بچگانه است و یک تیر کمون تو دست های حضرت داود (ع) یک اسلحه ی قدرتمند بود ...



بستگی داره تیر کمون تو دست کی باشه !!!

دو تا ماهی و چند تیکه نون تو دست من دو تا ساندویچ میتونه بشه و دو تا ماهی و چند تیکه نون تو دست های حضرت عیسی (ع) هزاران نفر رو سیر میکرد ...



بستگی داره تو دست کی باشه !!!

همون طور که می بینیم ... بستگی داره ... تو دست کی باشه !!!

پس بیایید دلواپسی ها ٬ نگرانی ها ٬ ترس ها ٬ امید ها و رویا ها ٬ خانواده و نزدیکان مان را به دستان خداوند بسپاریم چون بستگی داره تو دست کی باشه ...


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 1 تير 1390برچسب:, :: 18:18 :: توسط : ابوالفضل

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد
تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد
تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد
تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد
تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد
تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد
تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد
تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد
تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد
تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد
 


ارسال شده در تاریخ : جمعه 20 خرداد 1390برچسب:, :: 9:47 :: توسط : ابوالفضل

فارس:حجت‌الاسلام فرزاد فروزش امام جماعت دانشگاه علوم پزشکی تهران که شب گذشته برای نجات یک دختر جوان از چنگال ۲ نفر از اراذل و اوباش از جان‌گذشتگی کرده و هم‌اکنون در پی نجات دادن این دختر، در آستانه نابینایی چشم راست خود قرار گرفته است، در بخش اورژانس بیمارستان فارابی تهران و در حالی که خون چشم وی تمام لباس‌های وی را پوشانده بود، در تشریح این واقعه گفت: ساعت ۲۲ شب سه‌شنبه در خیابان شریعتی، پائین‌تر از خیابان ملک به همراه ۲ نفر همراه داخل خودروی خود در حال عبور بودیم که ناگهان صدای فریادهای دختر جوان را شنیدیم.

وی افزود: بلافاصله پس از شنیدن این فریادها به سمت صدا حرکت کرده و مشاهده کردیم که ۲ نفر از اراذل و اوباش سوار بر یک موتور برای ربایش یک دختر جوان اقدام کرده‌اند. این اراذل و اوباش قصد داشتند به زور، دختر جوان را سوار بر موتور کرده و با خود ببرند اما این دختر با فریادهای خود درخواست کمک کرده و از سوار شدن خودداری می‌کرد و ۲ پسر جوان نیز وی را ضرب و شتم کرده و مورد هتاکی قرار می‌دادند.


حجت‌الاسلام فروزش ادامه داد: با مشاهده این صحنه برای نجات دادن دختر به سمت اراذل و اوباش مهاجم یورش بردیم، اما با مقاومت این مهاجمان روبرو شده و درگیر شدیم. در هنگام درگیری، یکی از آنها که شیشه نوشابه‌ای در دست داشت، این شیشه را با زدن به بدنه موتور شکست و سپس با آن چندین ضربه به چشم راست من وارد کرد که نتیجه‌اش را مشاهده می‌کنید.

 

ضربات وارد شده بر چشم راست حجت‌الاسلام فروزش بسیار شدید بوده و به گفته یکی از پزشکان حاضر در اورژانس بیمارستان فارابی احتمال تخلیه شدن چشم راست این روحانی از خودگذشته و ایثارگر بسیار زیاد است.

حجت‌الاسلام فروزش در ادامه گفت‌وگوی خود با خبرنگار خبرگزاری فارس گفت: الحمدلله هرچند به قیمت مجروح شدن شدید یک چشم، موفق شدیم این دختر را از چنگال اراذل و اوباش و دزدان ناموس مردم نجات دهیم.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری فارس، حجت‌الاسلام فروزش دقایقی پس از گفت‌وگوی خود با فارس به علت خونریزی شدید چشم راست خود بیهوش شد.

این روحانی از خودگذشته به علت شدت جراحات وارده و برای جراحی به بیمارستان حضرت رسول(ص) منتقل شد.


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 18 خرداد 1390برچسب:, :: 23:16 :: توسط : ابوالفضل

 دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس **** گاه تو خواهم شد »

***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست

***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 18 خرداد 1390برچسب:, :: 16:23 :: توسط : ابوالفضل

دستهامان در یکدگر بود قلبهامان نزدیک وهمسایه در هوای خوب تابستان عشقمان میزد جوانه تمام رویای من فکر و خیالت بود قصه از اینجا شروع شد : پسر و دختری بودن که از بچگی با هم بزرگ شده بودن با هم بازی میکردن دوچرخه سواری میکردن بعضی وقتا هم پسر میرفت خونه ی دختر و کلآ با هم بودن پسر دلش نمیخواست میهمانی بره چون ممکن بود یکی دو روز بهترین دوستشو نبینه البته نمی دونست این حس چیه ولی خوب میدونست که اگه دوستشو نبینه یه حس بدی داره ولی نمیتونست حسشو تشخیص بده آخه 7 _ 8 سال بیشتر نداشت میگذشتند روزهای خوب عشق ما به سان روزهای گرم تابستان تا رسید فصل سرد خزان و تک تک این غنچه های نوشکفته خشک و سرد همچون برگ های درختان تنومند ریختند در پای ساقه اما درختان تنومند ساقه هاشان هست پر استقامت باز میسازند برگ و جوانه ناگهان در روزی از روزهای سرد پاییز کآسمان بود از غم و غصه لبریز چشمهایش بود بغض آلود و وحشتناک و طغیانگر که حتی خورشید هم میخروشید از توهم ترس دست های کوچکت ناگهان از دست های من جدا شد آسمان با آن همه غصه ناگهان بغضش ترکید و تو را برد آن طرف آن طرفتر دور دورتر من تمام عشق خود را نیرو کردم تا تو را از آسمان سرد و وحشتناک باز پس گیرم اما چه سود آسمان غمناک و وحشتناک برگ های غنچه ی کوچک عشق ما را با دست های سرد خود می برد بزرگ و بزرگتر میشدند پسر خجالتی بود خجالت میکشید توی کوچه با دختر حرف بزنه و البته خجالت میکشید بره خونشون و دختر هم نمیامد خونشون به همین خاطر رابطشون کم شده بود ولی عشقه پسر همچنان گرم و آتشین بود مثل اول هرچند 13 یا 14 سال بیشتر نداشت اما معنی احساسشو خوب میفهمید و میفهمید که این یه دوست داشتن معمولی نیست و کم کم داشت معنی عشقو میفهمید تا اینکه یه خبر قلبشو از جا کند مامانو باباش گفتن میخوایم از اینجا بریم داشت دیونه میشد باید چی کار میکرد ؟ کاری نمیتونست بکنه رفتن از اون محل ولی چون خونهی مامان بزرگاشون اونجا بود گاهی میامد خونه ی مامان بزرگش میدیدش این براش کافی نبود یه بار تصمیم گرفت حرفشو بزنه به مامانش گفت میخوام برم خونه ی مامان بزرگ در اصل میخواست بره حرف دلشو به دختر بزنه رفت خونه ی مامان بزرگش نشست جلوی در اما هرچی صبر کرد دختر بیرون نیومد 1 روز 2 روز 3 روز نیومد که نیومد از دوستاش پرسید دختر چرا بیرون نمیاد دوستاش گفتن از اینجا رفته بازم قلبش شکست چرا باید این همه زجر میکشید تا گذشت........ تا گذشت این فصل بی احساس و آن آسمان سرد و غمناک و وحشتناک باز هم آمد فصل خوب تابستان چه کسی می گوید پادشاه فصل هاست پاییز پاییز از غم و غصه هست لبریز پادشاه فصل هاست فصل تابستان فصلی که هست از خنده و عشق و عاشقی لبریز باز هم از راه رسید فصل تابستان پسر و دختر یه نسبت فامیلی دوری باهم داشتن و این باعث امیدوار موندن پسر بود تا اینکه بعد از 2 _ 3 سال نوبت ازدواج فامیل مشترکشون شد قرار ازدواج 18 شهریور بود پسر از اول تابستون برای اولین بار میخواست که تابستون زود تموم بشه پیش خودش فکر میکر که یک تابستون در مقابل رسیدن به معشوقش چه ارزشی میتونه داشته ؟ روزای گرم تیر و مرداد میامدن و میرفتن تا اینکه شهریور رسید شمارش معکوس شروع شد 18 17 16 ..... پسر رفت لباس خرید بهترین لباسی که فکر میکرد حتی یک کراوات هم خرید که دیگه چیزی کم نداشته باشه 18 شهریور رسید صبحش پسر رفت آرایشگاه آقای آرایشگر دوست دوستش بود به شوخی بهش گفت چه خبره اینطوری میخوای کجا بری پسر چیزی روی لباش نیاورد ولی توی دلش گفت میخوام عشقمو ببینم انقدر هیجان داشت که دستاش به لرزش افتاده بودن کارش اونجا تموم شده بود برگشت خونه دیگه باید کم کم حاضر می شدن و به سمت محل عروسی در حرکت میکردن وقتی رسیدن پسر انقدر هیجان داشت که فکر میکرد هر لحظه ممکنه سکته بکنه همه رفتن داخل جز پسر چون منتظر دختر بود تقریبا 1 _ 2 ساعت منتظر بود تا اینکه ماشینشون رو دید واقعا داشت سکته میکرد داشت خفه میشد گره کراواتشو یه کم شل کرد تا بتونه راحت تر نفس بکشه دختر با مامان و بابا و برادرش اومدن تو ناگهان دیدیم تو را دیدی مرا دیدمت اما ندیدی عشق گرمم را تو فراموش کرده ای فصل زمستان فصل تابستان خزان را تو فراموش کرده ای آن آسمان سرد و غمناک و وحشتناک را تو فراموش کرده ای آن زجه های بی غروبم را تو فراموش کرده ای آن برگ های غنچه ی عشق کوچک را که در فصل خزان برگ هایش همچو برگهای درختان تنومند شدند پرپر یک سلام این بود حرف های ما بعد از فصل خزان و آسمان سرد و غمناک باز هم رفتی باز رفتی و باز هم سر آمد عمر تابستان باز شد فصل خزان پسر خیلی سعی کرد ولی فقط تونست یه سلام بکنه بازم نتونست حرفه دلشو بزنه حتی نتونست یه حرف معمولی بزنه چون ترس توی وجودش رخنه کرده بود ترس از اینکه با یه کابوسه ترسناک از رویای قشنگه با اون بودن بیدار بشه با خودش فکر میکرد که من دوسش دارم ولی اگر اون دوسم نداشته باشه چی ؟ 4 یا 5 سال بود از عشقش دور بود ولی قلبش با اون و به یاد اون میزد تصمیمشو گرفته بود باید هر طور بود خودشو از مرگ شمع وار نجات میداد وقتی صورت زیبای دختر رو میدید قلبش ذوب میشد اون شب 3 _ 4 بار بیشتر دخترو ندید و هر بار فقط چند ثانیه ولی هر بار که میدیدش دلش میخواست با تمام وجود بقلش کنه و بهش بگه که چقدر دوسش داره و چطوری عاشقشه ولی بازم نتونست عروسی هم تموم شد و البته بدون نتیجه ولی بعد عروسی همه از دختر تعریف میکردن و پسر به خودش افتخار میکرد که عاشق چنین دختری هست اما دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود . دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر می فهمید که او عاشق واقعی است

 


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 18 خرداد 1390برچسب:, :: 16:19 :: توسط : ابوالفضل

عکس عاشقانه

عکس عاشقانه

عکس عاشقانه

عکس عاشقانه

 

عکس عاشقانه

عکس عاشقانه

عکس عاشقانه

عکس عاشقانه


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 18 خرداد 1390برچسب:, :: 16:10 :: توسط : ابوالفضل

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

قلب

قلب

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 18 خرداد 1390برچسب:, :: 16:8 :: توسط : ابوالفضل

 
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
 
 
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
 

 دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
 
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
 
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…

www.mohamadreza70.blogfa.com


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 18 خرداد 1390برچسب:, :: 15:50 :: توسط : ابوالفضل

خانه هم ابری است
یکسره روی زمین ابری است با آن
از فراز گردنه خرد و خواب و مست
باد می پیچد ...
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من ...
آی نی زن ! که تو را آوای نی برده است دور از ره ... کجایی ؟
خانه ام ابری است اما
ابر بارانش گرفته است ...
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم
به روی آفتابم
میبرم در ساحت دریا نظاره
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره ٬ نی زن که دایم می نوازد نی ٬ در این دنیای ابر اندود
راه خود را دارد اندر پیش ...
نیما یوشیج


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 18 خرداد 1390برچسب:, :: 15:33 :: توسط : ابوالفضل

محققان دانشگاه کمبریج اعلام کردند افراد بر اساس سلیقه موسیقیایی افراد دیگر درباره شخصیت، ارزشها، طبقه بندی اجتماعی و نژاد آنها قضاوت می کنند.

بر اساس این تحقیقات و جمع آوری نظر افراد مختلف درباره دوستداران سبکهای مختلف موسیقی طرفداران موسیقی کلاسیک افرادی زشت و خسته کننده هستند، دوستداران سبک راک از احساسات ناپایداری برخوردارند و طرفداران موسیقی پاپ شخصیتی کاملا مبهم و ناشناخته دارند.

محققان به منظور بررسی این نظریه از تعدادی از داوطلبان درخواست کردند از میان ۶ سبک موسیقی راک، پاپ، کلاسیک، جاز، رپ و الکتریک یکی را انتخاب کنند.

نتایج نشان داد که طرفداران سبک جاز متفکر، صلح دوست، آزادی خواه بوده و از روحیه ای دوستانه و خونگرم برخوردار هستند.

علاقمندان موسیقی کلاسیک نیز افرادی ساکت، خونگرم، مسئول و هوشمند هستند اما از نظر فیزیکی نا متناسب بوده و چندان خوشایند نیستند.

کسانی که به موسیقی راک علاقه نشان دادند دارای خلق و خوی سرکش و کاملا غیر مسئول بوده و دارای احساسات ناپایداری هستند و طرفداران موسیقی پاپ از شخصیتی بسیار قراردادی و آرام اما ساده و بدون پیچیدگی برخوردارند.

دوستداران موسیقی رپ از نظر فیزیکی بسیار سالم و متناسب بوده و در عین حال نسبت به تمامی افراد داوطلب شرکت کننده بسیار خشونت طلب و پرخاشگر هستند و طرفداران موسیقی الکترونیک افرادی کاملا عصبی به شمار می روند.
بر اساس گزارش تلگراف، این تحقیقات به مناسبت بزرگداشت هشتصدمین سالگرد تاسیس دانشگاه کمبریج انجام گرفته است.


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 16 خرداد 1390برچسب:, :: 12:7 :: توسط : ابوالفضل

گربه

گربه

گربه

گربه

 

گربه

گربه

گربه

گربه

گربه

گربه

گربه

گربه

گربه

گربه

گربه

گربه


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 16 خرداد 1390برچسب:, :: 11:46 :: توسط : ابوالفضل

روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:
گیرنده :
همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم
میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا میاد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای که چه قدر اینجا گرمه !!!


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 16 خرداد 1390برچسب:, :: 11:36 :: توسط : ابوالفضل

روانپزشکان ۷ ساعت خواب مفید، پَرهیز از تردد در مکان های شلوغ و مصرف غذاهای کم حجم وسبک را بهترین برنامه برای کاهش اضطراب کنکوری ها می دانند.

به گزارش سرویس علمی آریا، به گفته روانپزشکان اضطراب بیش ازحد بر یادگیری فرد تاثیر منفی می گذارد و بازگشت اطلاعات دریافت شده را در حافظه با مشکل روبرو می کند.

روانکاوان، هرحادثه خوشایند یا ناخوشایندی را که برشخص تاثیر روانی می گذارد، اضطراب دانسته و بی نظمی ، اختلال در تمرکز، بدخوابی ، تندخویی، مشکلات معده و گرفتگی های عضلانی را از نشانه های آن می دانند.

روانشناسان آلودگی هوا و مصرف غذاهای آماده را از دیگرعوامل خستگی ذهن و بروز اضطراب اعلام کرده اند و به دانش آموزان توصیه می کنند، این موضوع را به ویژه برای دوره امتحانات در نظر بگیرند


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 16 خرداد 1390برچسب:, :: 11:27 :: توسط : ابوالفضل

 

 


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 16 خرداد 1390برچسب:, :: 11:23 :: توسط : ابوالفضل

در این اقدام شجاعانه (یا احمقانه) این پسر باید فاصله ۷ متری بین این دو ساختمان را پرواز می‌کرد. نکته قابل توجه دیگر این بود که این دو ساختمان اختلاف سطح داشتند و او می‌بایست ۱۱متر به سوی ساختمان دیگر سقوط می‌کرد! درنهایت او موفق به انجام این کار خطرناک شد

برای مشاهده این تصویر کمی صبر کنید تا بصورت کامل لود شود


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 16 خرداد 1390برچسب:, :: 11:19 :: توسط : ابوالفضل

 

محققان دریافته‌اند که قسمتی از مغز که هیجانات و احساسات را کنترل می‌کند، در هنگام مشاهده افراد مشابه خودمان فعال‌تر می‌شود.

به گزارش اعتدال ، دانشمندان توانستند پاسخ این پرسش را که” چرا به طور طبیعی با افراد هم طبقه خود، دوست شده و یا ازدواج می‌کنیم” دریابند.

دکتر کارولینا زینک در انستیتو سلامت ذهنی در مریلند آزمایشی را ترتیب داد که بر اساس آن به ۲۳ نفر اطلاعات افرادی نزدیک به وضعیت اقتصادی ، اجتماعی بالاتر و پایین‌تر آن‌ها نشان داده شد. سپس از طریق MRI فعالیت قسمت مرکزی مغز در هر حالت اندازه‌گیری شد.

بررسی‌ها نشان داد که هر اندازه فرد مورد نظر به ما شبیه‌تر بود، بخش بیشتری از قسمت مرکزی مغز که به مرکز تصمیم و کنترل هیجانات و تصمیمات مربوط است، برای فعالیت باز می‌شد.

در واقع مغز افراد متعلق به طبقه بالای اجتماعی هنگام ملاقات با افراد هم طبقه خود فعال‌تر و مغز افراد متعلق به طبقه پایین هنگام ملاقات با افراد هم طبقه خود، واکنش مثبت دارند.

محققان نشان دادند که این نتایج با نتایج به دست آمده از میمون‌ها بسیار سازگار است. در میمون‌ها نیز رفتارها بسته به موقعیت آنان در گروه متفاوت است.

دکتر زینک می‌گوید: نحوه واکنش و رفتار ما با افراد اطراف خود بر اساس موقعیت اجتماعی آنان نسبت به ما صورت می‌گیرد و به همین علت اطلاعات مرتبط با طبقه اجتماعی افراد برای ما بسیار ارزشمند است.

به عنوان یک انسان ما ظرفیت تشخیص محیط بیرونی را برای انتخاب بهترین و مناسب‌ترین احساس برای خود داریم.

مغز ما حالت ایستا ندارد و می‌تواند خود را با شرایط وفق دهد. زمانی که موقعیت یک شخص عوض می‌شود، انتظار داریم ارزش‌های مرتبط با موقعیت اجتماعی و نظر او نسبت به دیگران نیز در قسمت تصمیم‌گیری تغییر کند.


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 16 خرداد 1390برچسب:, :: 11:15 :: توسط : ابوالفضل

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،

و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،

و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،

و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.

آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،

بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.


 

 

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،

از جمله دوستان بد و ناپایدار،

برخی نادوست، و برخی دوستدار

که دست کم یکی در میانشان

بی تردید مورد اعتمادت باشد.


 

 

و چون زندگی بدین گونه است،

برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،

نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،

تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،

که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،

تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.


 

 

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی

نه خیلی غیرضروری،

تا در لحظات سخت

وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است

همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.

 


 

همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی

نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند

چون این کارِ ساده ای است،

بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند

و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.


 

 

و امیدوام اگر جوان که هستی

خیلی به تعجیل، رسیده نشوی

و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی

و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی

چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد

و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.


 

 

امیدوارم سگی را نوازش کنی

به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی

وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.

چرا که به این طریق

احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.


 

 

امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی

هرچند خُرد بوده باشد

و با روئیدنش همراه شوی

تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.


 

 

بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی

زیرا در عمل به آن نیازمندی

و برای اینکه سالی یک بار

پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.

فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!


 

 

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی

و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی

که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان

باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.


 

 

اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد

دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم!


 

ویکتور هوگو


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 16 خرداد 1390برچسب:, :: 11:11 :: توسط : ابوالفضل

 

هوای سردیه تا مغز استخون آدم یخ می زنه در آروم می بندم و میام تو خونه هنوز تاریکه همونجوری مثل قبل خیلی جرات می خواد چراغو روشن کنم و در و دیواره پر خاطره رو ببینم هر چند تمام این مدت با یاد و خاطره ها دلم خوش بود یه جا که می شستم و بیکار میشدم یادم به یه خاطره شیرین می افتاد و مدتی با یاد اون سرم گرم بود مشغول بودم تا اینکه به خودم می اومدمو می فهمیدم همش یاد و هیچ نیست البته همین هیچ برای من یه دنیا ارزش داره لحظه یه لحظه تو عمقا تریکی که فرو رفتم یادم افتاد به اون شبایی که کل می نداختیم کی کیو میتونه بترسونه همیشه هم من شکست می خوردم مدتی جلو در کنار وایساده بودمو به اون شبا فکر می کردم که بازم مثل همیشه بعد یه مدت کوتاه به خودم اومدم درست مثل دخترک کبریت فروش که کبریتی و روشن می کرد و هر چی دوست داشت توی اون سرما میدیدو وقتی کبریت خاموش میشد همه چی نا پدید می شد و با خاطره بعدی انگار کبریت دیگه ای روشن می شد منم مثل همون دخترک آرزو دارم هیچ وقت کبریتام تموم نشه منم مثل اون دخترک اگه کبریتام تموم شه خودمم تموم میشم و میمیرم
..........
آروم میام جلو چراغ و روشن میکنم ... همه جارو خاک گرفته آروم ملافه روی کاناپه رو کنار میزنم و میشینم یاد اون شبایی که روی شونم خوابت می برد و مدام زیر لب غر می زدی لبخند تلخی که یه زمانی شیرینترین لبخند بود روی لبام نقش می بنده آهی می کشمو بلند میشم
رفتم تو اتاقم اونجا هم خاک گرفته بودش از آخرین باری که از اینجا رفته بودم 6 7 ماهی میگذشت رو زمین چنتا کاغذ ریخته می شینم میخونمشون نوشتاهاتن وای هنوز که هنوزه از خوندن این نوشته ها سیر نمیشم هنوز هر وقت می خونمشون منو به یه عالم دیگه می بره حتی عطر تو رو هم روشون حس می کنم لابلای اینا نامه ای که شب تولدم بهم دادی رو می خونم یهو اشک تو چشمام جمع شد سریع گوشه تختمو نگاه کردم عروسکی که بهم همراه نامه داده بودی دیدم انگار رفیق 100 سالمو دیده باشم بغلش کردم و زار زار گریه کردم....
((خیلی دلم برات تنگ شده بود ... کجا بودی بی معرفت تو هم مثل همون صاحبت هستی ..... تو هم منو می خواستی ول کن ..... بی معرفت حالا من نبودم تو نباید یه سر بهم بزنی......))
نزدیک نیم ساعت داشتم باهاش درد دل می کردم اشک میریختم می خندیدم آه می کشیدم و سکوت می کردم.....
در کمد رو آروم باز می کنم لباسی که برای آخرین قرارمون آماده کرده بودم هنوز آویزون بود البته هیچ وقت نمی دونستم اون قرار آخر نیست حتی نمی دونستم اصلا قراری نخواهد بود لباس کلی خاک گرفته میارمش از چوب لباسی پایین یه لحظه پیش خودم احساس کردم دارم یه جنازه که خودشو دار زده و خودکشی کرده رو از بالای دار پایین میارم...
خاکشو تکوندم و به یاده شبای قدیم که برای روز قرار لحظه شماری می کردمو هر شب لباس و کفشو همه چیو کامل می پوشیدمو جلو آینه وا میسا دمو رو صندلی میشستمو تو خیالم دایلوگ اون روزی که می خواستم ببینمتو مرور می کردم ....
باز همه این کارارو کردم اصلا انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و قرارفردا... پس فردا.... یه هفته دیگه...... یه ماه دیگه...... شایدم یه سال دیگه..... بیبینمش بعد که حسابی کیفور شدم باز کبریت بی موقع خاموش شدو به قل بهروز وثوقی هر چی خوردیم از سرمون پرید!
بدون انگیزه خسته با بدنی سرد و بی روح لباس رو می زارم سر جاش خیلی سردم بود خیلی از درون سردم بود در کمد هنوز باز بود یهو چشمم به شالگردنی که برام بافته بودی افتاد با بغز برداشتمشو دور خودم پیچیدمش حسابی گرم شده بودم تمام خاطرات یهو جلوی چشمام اومد مثل وقتی که دخترک کبریت فروش همه کبریتارو باهم روشن کرده بود و تمام اون چیزایی که که تو فکرش دوست داشت و هر کدوم یه گوشه بودنو یکجا دید وبه خواب فرو رفت

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 15 خرداد 1390برچسب:, :: 19:50 :: توسط : ابوالفضل

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد

درباره وبلاگ
سلام دوستان من ابوالفضل هستم مدیر این وبلاگ ازتون میخوام که با نظراتون بهم کمک کنید تا بتونم وبلاگمو بهتر بسازم ممنون.
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان علمی؛تفریحی؛م��هبی و ... و آدرس abolfazl68.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 30
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 69
بازدید ماه : 68
بازدید کل : 4905
تعداد مطالب : 30
تعداد نظرات : 50
تعداد آنلاین : 1



Alternative content